فرزند بمرد و مقتدا هم

شاعر : خاقاني

ماتم ز پي کدام دارمفرزند بمرد و مقتدا هم
يا تعزيت امام دارمبر واقعه‌ي رشيد مويم
کز خدمتش احترام دارمسلطان ائمه عمدة الدين
پس جاه بتر دشمن زو نيک‌تر انديشمچون جاه پديد آرد دشمن که بد انديشد
بر سود منم ز آن بد چون نيک درانديشمدشمن به بدي گفتن جاهم به زبان آرد
کرد شفاعت علت و زايد نجات، بيمخاقانيا نجات مخواه و شفا مبين
واندر نجات مهلکه‌ي هر سيه گليمکاندر شفاست عارضه‌ي هر سپيد کار
خواهي شفاي عارضه مشنو شفا مقيمخواهي نجات مهلکه منگر نجات بيش
دور از شفا نشين که شفائي است بس سقيمنفي نجات کن که نجاتي است بس خطر
آن را شفا مخوان که شقائي است بس عظيمرو کاين شفا شفا جرف است از سقر تورا
سنت نجات دان که صراطي است مستقيمقرآن شفا شناس که حبلي است بس متين
جنات‌بان نه جات دهد نه ره سليمتا زين نجات جا طلبي در ره نجات
وز دين حديث ران که نجاتي است آن قديماز حق رضا طلب که شفائي است آن بزرگ
ناجي راستي شوي اي باژگونه تيمترسم تو بس نجات تو و درد تو شفاست
زر اول آفتاب دهد پس کف کريمراه ابتدا خداي نمايد پس انبيا
شير کرم فرستد و او يا در يتيمدريا به دست ابر به طفلان مهد خاک
کجا يارم که نزل دون فرستمبه مجلس کو نزيل جود خويش است
به يونس فلس ماهي چون فرستماگرچه ماهي از يونس شرف يافت
قبا اطلس، کلاه اکسون فرستمچه مرغم کز پي شهباز شيبت
قبا از ازرق گردون فرستمکلاه از زرکش خورشيد سازم
اين چراغ يقين که من دارمبرد بيرون مرا ز ظلمت شک
اين دو تن عقل و دين که من دارمکعب همت به ساق عرش رساند
اين دو صف در کمين که من دارمخيل غوغاي آز بشکستند
اين دو شير عرين که من دارمخود سگي کردنم نفرمايند
کس ندارد چنين که من دارمقدما گرچه سحرها دارند
اين کرامات بين که من دارمکنم از شوره خاک شيره‌ي پاک
اين دل نازنين که من دارمنبرد ذل برآستان ملوک
اين رخ شرمگين که من دارمنه ز سردان خورم طپانچه‌ي گرم
جم نديد اين نگين که من دارمحسبي الله مراست نقش نگين
فلک است اين زمين که من دارمتخم همت ستاره بر دهدم
اينست گنج مهين که من دارمدل مرا در خرابه‌اي بنشاند
اينت گنج مهين که من داردهمتم سر ز تاج در دزدد
که چه شاهي است اين که من دارممن که خاقانيم ندانم هم